داستان بلاگ

ضرب المثل

فلفل نبين  چه ريزه ، بشكن ببين چه تيزه   فلفل نبين  چه ريزه ، بشكن ببين چه تيزه   موشي بنام فلفلي در دشت براي خودش لانه اي درست كرد و خيالش راحت بود كه زمستان را بخوبي سپري مي كند . يك روز گاوي براي علف خوردن به دشت آمد وروي لانه آقا موشه نشست و مشغول استراحت شد .   موش آمد و از آقاي گاو خواهش كرد كه از روي لانه اش بلند شود تا خراب نشود . ولي گاو هيچ توجهي به موش نكرد و گفت : ” تو نيم وجبي به من دستور مي دهي كه از اينجا بلند شوم . مي داني من كي هستم ، مي داني من چقدر قوي و پر زورم ، حالا برو پي كارت و بگذار استراحت كنم . “   موش دوباره خواهش و التماس ك...
22 آبان 1391

ضرب المثل

يك كلاغ ، چهل كلاغ      يك كلاغ ، چهل كلاغ      ننه كلاغه صاحب يك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمي بزرگتر شد . يك روز كه ننه كلاغه براي آوردن غذا بيرون ميرفت به جوجه اش گفت : عزيزم تو هنوز پرواز كردن بلد نيستي نكنه وقتي من خونه نيستم از لانه بيرون بپري . و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .            هنوز مدتي از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازيگوش با خودش فكر كرد كه مي تواند پرواز كند و سعي كرد كه بپرد ولي نتوانست خوب بال وپر بزند و روي بوته هاي پايين درخت افتاد .     &nbs...
22 آبان 1391

قصه

  لوكوموتيو                روزي طوفان سهمگيني وزيد و صاعقه اي به كوه باعث شد، صخره سنگ بزرگي از كوه سرازير شود و به روي ريل راه آهن بيافتد پرنده ي دريايي آنچه را كه اتفاق افتاده بود، ديد. او پيش دوستانش، خرگوش و موش و روباه رفت و ماجرا را برايشان تعريف كرد    خرگوش گفت: ما بايد سنگ را از روي ريل كنار ببريم چون يكساعت ديگر قطار سريع السير به اينجا مي رسد و خدا مي داند كه اگر به اين صخره بخورد چه اتفاقي مي افتد. آنها سعي كردند كه صخره را تكان بدهند و بيشتر و بيشتر آنرا هل دادند، اما صخره هيچ تكاني نخورد. روباه گفت: ما بايد به لو...
22 آبان 1391

قصه

                شبي در باغ وحش پدر سارا كوچولو در باغ وحش كارمي كرد . سارا گاهي همراه پدرش به باغ وحش مي رفت و از حيوانات ديدن مي كرد . او هميشه عروسكش را با خود به همه جا مي برد . يك روز غروب كه او مشغول بازي با ميمونها بود ، عروسكش را كنار قفس ميمونها جا گذاشت . شب شد عروسك سارا كه گلدونه نام داشت با چشمان باز همه جا را نگاه مي كرد . ميمونها همه در خواب بودند و ميمون كوچولو بغل مادرش بود      يكباره در آن تاريكي نوري ديد كه چشمك مي زد . فكر كرد كه حتما سارا براي بردن او آمده است . به طرف نور دويد و متوجه شد كه آن نورها چش...
22 آبان 1391

قصه

 بنام خدا                 كلاغ و مورچه   يكي بود يكي نبود غير از خداي مهربان هيچ كس نبود. يك مورچه كوچولو داشت گريه مي كرد ديد يك پرنده داره پرواز مي كنه.دادزد آهاي پرنده من مامانم را گم كردم تو مي تواني به من كمك كني؟ پرنده گفت:مي توانم اتفاقاً خيلي خوش حال مي شوم. مورچه سوار كلاغ شد و باهم پرواز كردند.از آن بالا مي توانستند همه جارا ببينند.مورچه خواهرش را ديد به كلاغ گفت:خواهرم.كلاغ نشست. -تو مادر را ديده اي. -نه!ولي دارم مي روم به خانه. باهم رفتند خانه و ديدند كه در باز است وقتي رفتند داخل خانه دزد بيشتر وسايل را برده بو...
22 آبان 1391

قصه

    جوجه اردک زشت         یکی از  بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده  خانم اردکه لانه  اش را  کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند      کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند  . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا...
22 آبان 1391

قصه

صلح حيوانات   صلح حيوانات  قصه كودك     مزرعه بزرگي در كنار جنگل قرار داشت . اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يك روز روباهي گرسنه تصميم گرفت با حقه اي به مزرعه برود و  مرغ و خروسي شكار كند . رفت ورفت تا به پشت نرده هاي مزرعه رسيد . مرغها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روي شاخه درختي پريد .      روباه گفت : صداي قشنگ شما را شنيدم براي همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالاي درخت رفتي ؟ خروس گفت : از تو مي ترسم و بالاي درخت احساس امنيت مي كنم . روباه گفت : مگر نشنيده اي كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حي...
22 آبان 1391

ضرب المثل

ضرب المثل   آش نخورده و دهن سوخته در زمان‌هاي‌ دور،  مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود. مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را  آب مي انداخت . روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد . قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود. . پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد...
22 آبان 1391

قصه

    قصه كودك     سيندرلا       قصه كودك     سيندرلا     يكي بود ، يكي نبود  .  سالها پيش در كشوري كوچك  دختر مهربان و زيبائي به نام سيندرلا با نامادري و دو دخترش زندگي مي كرد . مادر او سالها پيش در گذشته بود و پدرش با زن ديگري ازدواج كرده بود ولي پدر هم بزودي از دنيا رفت و دخترك تنها شده بود . دخترك در خانه پدري خودش مانند يك خدمتكار كرد مي كرد و دستورات مادر و خواهرهايش را انجام مي داد . او بسيار زيباتر از دو خواهرش يعني آناستازيا و گرزيلا بود، براي همين آنها خيلي به او حسودي مي كردند . ولي همه ...
22 آبان 1391

قصه نوجوان

سيمرغ و زال سيمرغ و زال   سام نريمان، امير زابل و از پهلوانان سر آمد ايران زمين بود وليكن فرزندي نداشت . سالها گذشت و خداوند به وي فرزندي داد . كودكي سفيد و سرخ و زيبا رو وليكن با موهاي سفيد همچون موهاي پيرمردان . كسي جرات نمي كرد كه اين خبر را به سام برساند ، تا اينكه دايه كودك كه زني شيردل بود به نزد سام رفت و گفت : اين روز بر سام فرخنده باشد كه آنچه از خداوند  مي خواستي به تو عطا كرد . بيا و فرزندت را ببين كه تمامي اندام او زيبا است و هيچ زشتي در او نخواهي ديد ، تنها همانند آهو موي سفيد دارد . اي پهلوان بخت تو اينگونه بود و نبايد دلرا غمگين كني .   سام از تخت...
22 آبان 1391